دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


جهان پهلوان تختی

 

 

غلامرضا تختی در شهریور ماه سال 1309 در خانی آباد تهران متولد شد. خانواده ی غلامرضا تختی از خانواده های متوسط خانی آباد بود. پدرش به غیر از غلامرضا دو پسر و دو دختر دیگر هم داشت که همه ی آنها از غلامرضا بزرگتر بودند. پدر بزرگش "حاج قلی" نخود و لوبیا می فروخت، حاج قلی داخل دکانش روی تختی بلند می نشست و به همین دلیل مردم خانی آباد اسمش را گذاشته بودند "حاج قلی تختی: و همین اسم به فرزندانش منتقل شد و نام خانوادگی شان تختی شد. تختی تلخ ترین خاطره ی خود را چنین می گوید:

نخستین واقعه ای که به یاد دارم و ضربه ای بزرگ بر روح من زد، حادثه ای بود که در کودکی برای من پیش آمد. پدرم برای تامین معاش خانواده ی پر اولادش، مجبور شد تا خانه ی مسکونی خود را به گرو بگذارد. یک روز طلبکاران به خانه ی ما آمدند و اثاثیه خانه و ساکنینش را به کوچه ریختند. و ما مجبور شدیم که دو شب را در کوچه بخوابیم.

غلامرضا تختی یکی از جوانمردان در عرصه ی ورزش بود که یکی از این رفتارهای جوانمردانه اش در حادثه ی زلزله بوئین زهرا بود. در شهریور سال 1341 در فاجعه زلزله بوئین زهرا جهان پهلوان تختی با همکاری کمیته جبهه ملی دانشگاه تهران به جمع آوری پول و وسایل برای زلزله زدگان پرداخت و با محبوبیت فوق العاده ای که در بین مردم داشت، توانست کاروانی از کامیون محتوی وسایل اولیه لازم و مبلغ قابل توجهی پول برای زلزله زدگان جمع آوری کند.

کیهان ورزشی خبر این رویداد را با عنوان " تختی، گوهر گرانبهای ملّت ما ." در شماره بیست و چهارم شهریور ماه سال 1341 خود خبر این رویداد را چنین آورد: " جوانمردی، فتوت و صفات انسانی تختی که ریشه در اعتقادات و باورهای عمیق او داشت هرگز به عرصه های اجتماعی و برخوردهای مردمی وی محدود نمی شد. جهان پهلوان این سلاله خلف پوریای ولی در میادین ورزشی و رقابت های جهانی نیز منش والای خود را به نمایش می گذاشت . "

از افتخارات غلامرضا تختی در عرصه ورزش می توان به موارد زیر اشاره کرد. جهان پهلوان تختی فاتح سکوهای رفیع کشتی جهان در نخستین دوره مسابقه های کشتی آزاد قهرمانان جهان در هلسینکی در سال 1951 در سن 21 سالگی به دریافت مدال نقره نائل گشت و بعد به ترتیب در مسابقات المپیک هلسینکی 1952 مدال نقره جشنواره ورشو 1953 مدال نقره و در دومین دوره مسابقات جهانی در ورشو 1955 مدال نقره در بازی های المپیک ملبورن ( استرالیا ) 1956 که در آذر ماه 1335 برگزار شد. تختی یک بار دیگر در وزن هفتم ( 87 کیلو گرم ) به مصاف رقبایی از شوروی، آمریکا، ژاپن، آفریقای جنوبی، کانادا و استرالیا رفت و با شکست تمامی حریفان اولین نشان طلای خود را به گردن آویخت. جمع مدالهای غلامرضا تختی در بازی های المپیک، قهرمانی جهان و بازیهای آسیایی 8 مدال بود ( 4 طلا و 4 نقره )

جهان پهلوان تختی در میادین ورزشی و رقابت های جهانی نیز جوانمردی، فتوت و صفات انسانی و منش والای خود را به نمایش می گذاشت. الکساندر مدوید، کشتی گیر بزرگ روسی و رقیب تختی پس از مرگ وی گفته است: "من نمی دانم به چه شکلی عظمت او را بیان کنم. چرا که او چیزهای بسیاری به ما آموخت و من هنوز به ورزشکاران مملکتم می گویم که وقتی روی تشک کشتی می روید، اول اخلاق را رعایت کنید و اگر توانستید از این ورزش در راستای اخلاق و صداقت و درستی بهره ببرید. چنین ورزشی است که به درد انسان می خورد نه چیز دیگری."

مدوید خاطره ی جالبی از تختی دارد: "در سال 1962 در تولیدوی آمریکا من و تختی دیدار نهایی را برگزار کردیم. در جریان مسابقه ها، پای راست من به شدت ضرب دیده بود و روحیه ام را خراب کرده بود، من به فکر تختی بودم که چگونه باید با این پای آسیب دیده با تختی مبارزه کنم. من تا آن موقع از خصوصیات اخلاقی، رفتار و کردار انسانی و والای تختی خبر نداشتم. اما در آنجا به عظمت، انسانیت و جوانمردی تختی پی بردم و تحت تاثیر آن قرار گرفتم. او شنیده بود که پای راست من ضرب دیده با این پا خوب رفتار کرد و هرگز نخواست با گرفتن این پا مرا زجر دهد. او تا پایان بازی، مرد و مردانه و تمیز کشتی گرفت و از پای آسیب دیده ی من استفاده نکرد و مرا غرق اعجاب و تحسین کرد. تختی با این کار فوق العاده اش نشان داد که یک پهلوان واقعی است. بعد از این واقعه، ما بصورت دو دوست در آمدیم. او همیشه مرا دوست می داشت. او ملت خودش هم دوست می داشت و فکر میکنم که تختی اصلاً برای ملتش زندگی می کرد."

 

لطفا برای دیدن ادامه ی این مطلب بر روی ادامه ی مطالب کلیک کنید.ممنون

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
ادامه مطلب
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:جهان پهلوان تختی, | موضوع: <-CategoryName-> |

والینتاین یا سپندارمذگان؟

متاسفانه این روزها هجوم فرهنگی در کشور بیداد می کند از جمله همین روز والینتان می باشد. جای تاسف دارد که ما خودمان روز سپندارمذگان یا روز عشق داریم ولی روز والینتان را گرامی میداریم. 

قبل از اینکه به موضوع روز سپندارمذگان بپردازیم ابتدا باید ببینیم که والینتان چگونه پیدایش یافته است. در قرن سوم میلادی که مصادف می شده با اوایل امپراتوری ساسانیان در ایران، در روم باستان فرمانروایی به نام کلودیوس دوّم در راس قدرت قرار داشت. کلودیوس دارای عقاید عجیبی بوده است از جمله این اعتقادات این بود که یک سربازی خوب می جنگد که مجرد باشد. از این رو ازدواج را برای تمام سربازان امپراتوری منع کرد. کلودیوس به قدری بی رحم و در فرمانش قاطع بود که هیچ کس جرات کمک کردن برای ازدواج به سربازان را نداشتند. امّا کشیشی به نام والنتیوس ( والنتاین )، مخفیانه ازدواج بین سربازان و معشوقه شان را جاری می کرد. کلودیوس دوّم از این ماجرا با خبر شد و دستور می دهد که والنتاین را به زندان بیندازند. ولی والنتاین عاشق دختر زندان بان می شود. سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد سربازان اعدام میگردد. بنابراین او را به عنوان فدایی و شهید راه عشق می دانند و از آن زمان از این روز  به عنوان سمبلی برای عشق استفاده می گردد.

و امّا فلسفه ی روز" سپندار مذگان" یا " اسفندار مذگان" به این صورت بوده است که در ایران باستان همانند دوره ی معاصر ماه سی روز بوده است و علاوه بر این که ماه ها دارای اسم بودند روزها هم نیز دارای نام بودند. بعنوان مثال روز اوّل به نام "روز اهورا مزدا " نام گذاری میشد، روز دوم روز بهمن ( سلامت،  اندیشه) که نخستین صفت خداوند است نام گذاری میشد، و روز سوّم به نام "روز اردیبهشت" که به معنی راستی و پاکی است که باز از صفت خداوند است نام گذاری میشد، روز چهارم " شهریور" به معنی " شاهی و فرمانروایی آرمانی" که مخصوص خداوند است نام گذاری میشد، و روز پنجم "سپندار مذ " نام گذاری می شده است. سپندار مذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن. و زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامن خود جای می دهد. به همین دلیل است که در فرهنگ باستان ایران اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق می پنداشتند.

در هرماه یک بار، نام ماه و روز یکی می شده است. و به همین دلیل جشنی ترتیب می دانند متناسب با روز و ماه. مثلاً شانزدهمین روز هر ماه مهر نام داشت و زمانی که ماه مهر می آمد در شانزدهمین روز جشنی برپا می کردند که به آن" مهرگان" می گفتند. و همین طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ یا اسفندار مذ نام داشت که در ماه دوازدهم سال که آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشنی با همین عنوان می گرفتند.

از این رو سپندار مذگان جشن زمین و گرامی داشت عشق است. در زمان باستان، در این روز زنان به مردان خود با محبت هدیه می دادند. مردان، دختران و زنان خود را بر تخت شاهی نشانده به آنها هدیه داده و از آن ها اطاعت می کردند.

در پایان مطلب فقط به این نکته اشاره کنم که برای اینکه ملتی در تفکر عقیم شود، باید هویت تاریخی را از او گرفت. همین رفتاری که متاسفانه این روزها می بینیم. فرهنگ مهمترین عامل در حیات، رشد، بالندگی یا نابودی ملت ها است. هویت هر ملتی در تاریخ آن ملت نهاده شده است. 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:والینتاین یا سپندارمذگان؟, | موضوع: <-CategoryName-> |

بیوگرافی ایرج قادری

 امیر ایرج قادری در سال 1314 در تهران دیده به جهان گشود. وی پس از اخذ دیپلم، در رشته داروسازی در دانشگاه پذیرفته شد اما تحصیلات را ناتمام رها کرد و به هنر رو آورد. قادری فعالیت در سینما را سال 1334 با بازی در فیلم "چهار راه حوادث" به کارگردانی ساموئل خاچیکیان آغاز و سال 1341 شرکت سینمایی پانوراما را تأسیس کرد.

وی که اغلب به عنوان یکی از فیلمسازان سینمای پیش از انقلاب شناخته می‌شود، فعالیت خود در دوران پس از پیروزی انقلاب را با ساخت "تاراج" ادامه داد. بعد از این فیلم و تا اوایل دهه 70 فیلمی نساخت و با درام جنایی "می‌خواهم زنده بمانم" فیلمنامه‌ای از رسول صدرعاملی و براساس داستان زندگی پدرام تجریشی فعالیت خود را مجددا آغاز کرد.

ایرج قادری کارگردان، فیلمنامه نویس و بازیگر سرشناس قدیمی از بیماری سرطان ریه رنج می‌برد اما همچنان با علاقه به حرفه بازیگری و کارگردانی ادامه می‌دهد. ایرج قادری اردیبهشت سال ۱۳۹۱ به دلیل تشدید بیماری سرطان ریه در بیمارستان بستری شد و به دلیل همین بیماری در 16 اردیبهشت ماه دار فانی را وداع گفت  و در سکوت و غربت در بهشت سکینه کرج آرام گرفت.

برخی از آثار سینمایی ایرج قادری:

شبکه (1389 پاتو زمین نذار (1387 محاکمه (1385)، آکواریوم (1384)، چشمان سیاه (1381 سام و نرگس (1379 شهرت (1379)، طوطیا (1377)، پنجه در خاک (1376)، نابخشوده (1375)، می‌خواهم زنده بمانم (1373)، تاراج (1363)، برزخی‌ها (1361)، دادا (1361)، برادر کشی (1357)، پشت و خنجر (1356)، حکم تیر (1356)، دو کله شق (1356)، سرسپرده (1356)، بت (1355)، بیدار در شهر (1355)، سینه چاک (1355)، رفیق (1354)، هدف (1354)، هوس (1354)، قفس (1353)، بی حجاب (1352)، بیقرار (1352)، اتل متل توتوله (1351)، عطش (1351)، برای که قلب‌ها می‌تپد (1350)، جان سخت (1350)، نقره داغ (1350)، خشم عقابها (1349)، سکه شانس (1349)، رابطه (1348)، سوگند سکوت (1348)، بسترهای جداگانه (1347)، شاهراه زندگی (1347)، لیلاج (1345)، داغ ننگ (1344)

منابع: همشری آنلاین

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 26 دی 1391برچسب:بیوگرافی ایرج قادری, | موضوع: <-CategoryName-> |

به سلامتیه!!

 به سلامتی مگس که یادمون داد زیاد که دور کسی بگردی آخرش میزنه تو سرت !به سلامتی مادر بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید اما هیچوقت از غمهاش نگفت به سلامتی رفیقی که تو رفاقتب کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره... به سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه... به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست... به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون می کنن... به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن... به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه... به سلامتی کسی که هنوز دوسش داری ولی دیگه مال تو نیست... به سلامتی مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه... به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه! به سلامتی کسی که دید بغلیش تو تاکسی پول نداره به راننده گفت: پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن! به سلامتی سیم خاردار! که پشت و رو نداره... به سلامتی اونی که بیکسه، ولی ناکس نیست... به سلامتی اونایی که چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه... به سلامتی حلقه های زنجیر که زیر برف و بارون میمونن زنگ میزنن ولی هم دیگه رو ول نمیکن... گل آفتابگردان را گفتند: چرا شبها سرت را پایین می اندازی؟ گفت: ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید خیانت کنم به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند... به سلامتی اون دختری که حاضره زیر بارون خیس بشه ولی‌ سوار ماشین هیچ پسری نشه... به سلامتی کسی که وقتی بهش زنگ میزنی و خواب ولی واسه اینکه دلت رو نشکنه میگه: خوب شد زنگ زدی؛ باید بیدار میشدم... به سلامتی‌ اون بچه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده همه ی موهاش ریخته به باباش میگه بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟ باباش میگه قربونت برم از همه اونا تو خوش تیپ تری... به سلامتی‌ اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی‌ انگشت کوچیکهٔ عشقم هم نیستی...  به سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن که شبیه باباهاشون بشن نه مثل جوونای امروز که ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن! به سلامتی دوست خوبی که مثل خط سفید وسط جاده است تکه تکه میشه ولی بازم پا به پات میاد... به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش، اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه که این پدرمه...  به سلامتی سرنوشت که نمی‌شه اونو از سر نوشت... به سلامتی اون رفتگری که تو این هوای سرد و وانفسای بی عدالتی داره به عشق زن و بچه اش کوچه و خیابون رو جارو میزنه که یه لقمه نون حلال در بیارهبه سلامتی اونهائی که دوستت دارم رو درک می کنند و اونو به حساب کمبودهات نمی ذارن... به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوست دارن... به سلامتی دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین... چون دارم یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم !

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 24 دی 1391برچسب:به سلامتیه!!, | موضوع: <-CategoryName-> |

کوروش، نامی همیشه جاویدان

 کوروش دوم ( در بین یونانی‌ها شناخته شده تحت عنوان کوروش بزرگ یا کوروش کبیر) نخستین پادشاه و بنیان گذارشاهنشاهی هخامنشی بود. کوروش به مدت سی سال، از سال 559 تا 529 پیش از میلاد، بر ایران فرمانروایی کرد.

درباره ی کوروش تمام مورخان توافق دارند که شاهی بود با عزم، خردمند و مهربان و برخلاف پادشاهان آشور و بابل، با مردم مغلوب رئوف و مهربان بود. جنگ و بوی خون او را برخلاف فاتحان دیگر مغرور نکرد و رفتار او با پادشاهان مغلوب لیدیه و بابل سیاست تسامح او را بخوبی نشان می‌دهد. با پادشاهان مغلوب به اندازه‌ای مهربانی می‌کرد که آنها دوست کوروش شده و در مواقع مشکل به او یاری می‌نمودند. با مذهب و معتقدات مردم کاری نداشت بلکه برای جذب قلوب ملل آداب مذهبی آنها را محترم می‌داشت. شهرها و ممالکی که تحت تسلط او در می‌آمدند، هیچگاه معرض قتل و غارت واقع نمی‌شدند. آنچه درباب وی برای مورخ جای تردید ندارد، قطعاً این است که لیاقت نظامی و سیاسی فوق‌العاده در وجود او، با چنان انسانیت و مروتی در آمیخته بود که در تاریخ پادشاهان شرقی پدیده‌ای به‌کلی تازه به شمار می‌آمد. کوروش از ذکر عناوین و القاب احتراز داشت، در کتیبه‌هایی که از او مانده، این عبارت ساده خوانده می‌شود، من کوروش شاه هخامنشی هستمحال آنکه شاهان دیگر خود را خدا می‌خواندند.

داندامایو می‌گوید به نظر می‌رسد کوروش به سنت و ادیان سرزمین‌های فتح شده احترام می‌گذاشت. پارسی‌ها او را پدر، روحانیان بابل او را برگزیده مردوک، یهودی‌ها او را مسیح فرستاده شده از جانب یهود، و یونانیان او را فاتحی بزرگ و سیاستمداری باهوش می‌دانستند. گزنفون در کورش‌نامه او را حکمرانی آرمانی و ایده آل توصیف می‌کند.


به گفته هرودوت، کوروش نسب شاهانه داشته‌است. هرودوت و گزنفون گزارش داده‌اند که کوروش حاصل ازدواج کمبوجیه یکم و ماندانا - دختر پادشاه قدرتمند ماد، آستیاگ که پایتخت حکومتش در اکباتان بوده- است. باستان شناسان امروزی این روایت را معتبر می‌دانند. سیسرون به استناد دینون، مورخ یونانی گزارش می‌دهد که کوروش در چهل سالگی شاه شد و 30 سال سلطنت کرد. از آنجا که او در 530 قبل از میلاد مسیح درگذشت، در سال 600 پیش از میلاد به دنیا آمده و در 559 پیش از میلاد جانشین پدرش به عنوان شاه پارس شده‌است.

بین تاریخ نویسان باستانی مانند هرودوت و دیگر تاریخ نویسان درباره چگونگی زایش کوروش اتفاق نظر ندارند. اگرچه هر یک سرگذشت تولد وی را به شرح خاصی نقل کرده‌اند، اما شرحی که آنها درباره ماجرای زایش کوروش ارائه داده‌اند، بیشتر شبیه افسانه می‌باشد. تاریخ‌نویسان نامدار زمان ما همچون ویل دورانت و حسن پیرنیا و پرسی سایکس، افسانه زایش کوروش بزرگ را از هرودوت برگرفته‌اند.

مشهور است که نام همسر کوروش کاساندان بوده و وی از تبار هخامنشیان می‌باشد. کوروش کاساندان را بسیار دوست می‌داشت و پس از مرگش در سراسر امپراتوری کوروش، مراسم سوگواری برپا کردند. حاصل ازدواج کوروش با کاساندان، دو پسر و سه دختر بوده‌است که نام هایشان کمبوجیه دوم، بردیا، آتوسا ( به اوستایی هئوتسه به معنی خوش اندام )، رکسانا ( روشنک یا به اوستایی رئوخشنه) و آرتیستونه (  آرتوستونه) بود. بیشتر کسانی که به کاساندان به عنوان همسر کوروش معتقدند به گفته هرودوت استناد می‌کنند.

بنا به گفته کتزیاس، کوروش با دختر آستیاگ ازدواج کرده‌است. شاید همین مورد باعث شده‌است، برخی کوروش بزرگ را به ازدواج با محارم متهم کنند. اما باید توجه داشت که فقط کتزیاس به این موضوع اشاره کرده‌است و خود کتزیاس قبل از بیان این موضوع، اظهار می‌دارد که کوروش هیچ گونه نسبت خانوادگی با آستیاگ نداشته‌است. گزنفون دیگر مورخ یونانی معتقد است کوروش با دختر سیاکسار پسر آستیاگ ازدواج کرده‌است. 

در کتیبه بیستون- که به دستور داریوش یکم نگاشته شده‌است- بیان می‌شود که کمبوجیه و بردیا فرزندان کوروش؛ از یک مادر هستند. پس از مرگ کوروش، فرزند ارشد او کمبوجیه دوم به سلطنت رسید. نام پسر کوچکتر کوروش بردیا بود. آتوسا بعدها با داریوش بزرگ ازدواج کرد و مادر خشایارشا، پادشاه قدرتمند ایرانی شد.

کوروش وقتی در سال ۵۵۹ پیش از میلاد در انشان به سلطنت نشست، خیلی زود ضعف و انحطاط دولت ایشتوویگو (آستیاگ یا آژی‌دهاک) را دریافت و همین نکته او را به فکر توسعه ی قدرت و خیال کسب استقلال انداخت. وجود نارضایتی‌های بسیار در طبقات مختلف، اعلام این طغیان را برای کوروش ممکن کرد.

نبونید پادشاه بابل در لوحه‌های بدست آمده، این واقعه را اینطور نوشته‌است، ایشتوویگو قشونی جمع کرده به جنگ کوروش رفت ولیکن قشون او یاغی شده و شاه را گرفته، تسلیم کوروش نمود. پس از آن کوروش همدان را تسخیر کرد و طلا و نقره و ثروت زیادی بدست او آمد و تمام این غنائم را به انشان برد.

کوروش بعد از اسارت ایشتوویگو، با پدربزرگ خود با احترام رفتار کرده و حتی او را، در دنبال تسخیر سارد، بر لشکری که سواحل آسیای صغیر را مسخر کرد، فرماندهی داد.

تسخیر ماد باعث تشویش دولت همجوار و غیر همجوار گردید. سه دولت نامی آنزمان یعنی لیدی، بابل و مصر داخل مذاکره شدند که در مقابل کوروش اتحاد سه گانه‌ای تشکیل دهند. بدین ترتیب کرزوس، پادشاه لیدی، نابونید، پادشاه بابل نو و آماسیس دوم، پادشاه مصر علیه کوروش هم پیمان شدند.

لطفا برای دیدن ادامه ی این مطلب بر روی ادامه ی مطالب کلیک کنید

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
ادامه مطلب
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:کوروش, نامی همیشه جاویدان, | موضوع: <-CategoryName-> |

بیوگرافی یاس

 

 

یاسر بختیاری با نام هنری یاس متولد سال 1982 میلادی _مصادف با 1360 متولد تهران یاسر از سن شانزده سالگی به موسیقی رپ علاقه داشت و از آن زمان به بعد به آن گوش میداد. هنگامی که پدرش برای کارهای تجاری به آلمان سفر می کرد برای او سی دی های خوانندگان سبک هیپ هاپ و به خصوص توپاک را می آورد. بعد از مرگ ناگهانی پدرش تمام مسئولیت خانواده بردوش او افتاد و توانست به سختی بدهی های پدرش را بپردازد. او در هجده سالگی فکر رفتن به دانشگاه را از سرش بیرون کرد و برای حمایت از خانواده اش  (مادر، برادرکوچکش و خواهرانش) مشغول کار شد. در این هنگام بود که شروع به نوشتن شعر کرد که خیلی زود تبدیل به متن آهنگ هایش شد.

این کار باعث می شد تا او به یاد پدرش بماند. زلزله ی بم تاثیر عمیقی بر روی یاس گذاشت و باعث شد تا او اولین آهنگش را به نام بم بنویسد که ابتدای خواندن حرفه ای او بود. او متوجه شد که توانایی گفتن تمام واقعیت ها را به زبان رپ دارد. او تصمیم داشت تا برای کارهایش مجوز بگیرد ولی برای این کار با مشکلات زیادی مواجه شد و بارها مورد تمسخر قرار گرفت، ولی در نهایت موفق شد و توانست برای شش آهنگ از ده آهنگش مجوز بگیرد. کارهای او معمولا با بیان مشکلات اجتماعی جامعه شروع می شود و با امید پایان می یابد. او در آهنگ هایش ناسزا نمی گوید و از بیان مسائل س-ک-س-ی وخشن اجتناب می کند. کارهای یاس امروزه به قدری موفق شده که به نوعی به استاندارد جدیدی در رپ فارسی تبدیل شده.

منابع: forum.funfar.ir

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:بیوگرافی یاس, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان های بهلول قسمت3

 دیوانه کیست؟

آورده اند که خلیفه هارون الرشید با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند، بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد. در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود. هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند! زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت: این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری وکشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد... هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟ اگر گفت نر است بگو پسند ما نیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد. بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود. صیاد را صدا زد و به او گفت: ماهی نر است یا ماده؟ صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است. هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند !!! صیاد پولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد. صیاد خم شد و پول را برداشت! زبیده به هارون گفت: این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد. هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدا زد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید. هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت: چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود. صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد: من پست فطرت نیستم. بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است! خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و به بهلول گفت: من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه هردفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم ...!!!

بهلول و شرابخواری هارون

روزی بهلول بر هارون وارد شد. خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نماید. بدین لحاظ از بهلول سوال نمود: اگر کسی انگور خورد حرام است؟ بهلول جواب داد نه. خلیفه گفت: بعد از خوردن انگور آب هم بالای آن خورد چه طور است؟ بهلول جواب داد: اشکالی ندارد. باز خلیفه گفت بعد از خوردن انگور و آب مدتی هم در آفتاب نشیند؟ بهلول گفت: بازهم اشکالی ندارد. خلیفه گفت: پس چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است؟ بهلول جواب داد اگر قدری خاک بر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می رساند؟ خلیفه جواب داد: نه. بهلول گفت: بعد از آن هم مقداری آب بر سر انسان ریزند صدمه می رساند؟ خلیفه جواب داد: نه. بهلول گفت: اگر همین آب و خاک را به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند صدمه می رسد یا نه؟ خلیفه: البته سر انسان می شکند. بهلول گفت چنانکه از ترکیب آب و خاک سر آدم می شکند و به او صدمه می رسد، از ترکیب آب وانگور هم متاعی بدست می آید که از خوردن آن صدمه های فراوان به انسان وارد می آید و خوردنه آن حد لازم دارد. خلیفه از جواب بهلول متحیر و دستور داد تا بساط شراب را بردارند.

منطق شگفت انگیز بهلول!

آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود. بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس اوگوش می داد. ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار مینماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است:
اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود.
دوم آنکه می گوید خدا رانتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید. سوم آنکه می گوید مکلف(مسئول) فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور وشواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد. چون ابوحنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که ازقضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد. شاگرد دانا بوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند. بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم. چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟ ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت. بهلول گفت درد را میتوانی به من نشان دهی؟ ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟ بهلول جواب داد: تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید؟ و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ ازجنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای. پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی؟ و مطلبسوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی. ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده (ضایع شد!) و از مجلس خلیفه بیرون رفت.

منابع:
bohlool98.persianblog.ir

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:داستان های بهلول قسمت3, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان های بهلول قسمت 2

 حکایت بهلول و آب انگور:

روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا. بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟ هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!

السلام علیک یا الله

روزی بهلول بر خلیفه(هارون رشید) وارد شد و دید که خلیفه بر تخت پادشاهی خود نشسته و  دیگران ایستاده اند. فریاد زد و گفت: السلام علیک یا الله! خلیفه گفت: من که خدا نیستم! بهلول گفت: السلام علیک یا جبرئیل! خلیفه گفت: من جبرئیل نیستم! بهلول گفت: الله که نیستی! جبرئیل هم که نیستی! ؛ پس برای چه  آن بالانشسته ای؟! بیا پایین و در میان جمع بنشین!!

 خلیفه و مگس

مجلس بر پا شد، هارون وارد گردید و در صدر مجلس در محل رفیع و بالائی نشست، لشکر و حشم و درباریان هم جمع بودند تا خلیفه لب به سخن باز کند و مثل همیشه مطالبی را بیان نمایید. ناگهان بهلول وارد شد، نگاهی به اطراف مجلس انداخت و بسوی خلیفه حرکت کرد، رفت و در صدر مجلس نشست، هارون از رفتار بهلول سخت نگران شد و تصمیم گرفت تا او را در جمع سبک کند پس نگاهی به بهلول کرد و چشمش را به جمعیت انداخت و با یک وارسی به بهلول گفت، حاضری جواب های مرا بدهی؟ بهلول در جواب گفت:اگر شرط کنی و مثل همیشه به قولت پشت پا نزنی و از عمل به قولت سر باز نتابی حاضرم. هارون گفت: اگر جواب معمای مرا خیلی سریع و فوری بگویی یک هزار دینار زر سرخ به تو هدیه می کنم و اگر در جواب عاجز ماندی دستور می دهم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت کنند و در کوچه و بازار شهر با رسوایی بگردانند. بهلول گفت: تو خوب می دانی که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معمای تو را بدهم. هارون گفت: ان شرط چیست؟ بهلول جواب داد: اگر توانستم جواب معمایت را بدهم باید دستور دهی مگسها مرا اذیت و ازار ندهند. هارون لحظه ای سر بزیر انداخت و گفت: این کار غیر ممکن و محال است و مگس ها مطیع فرمان من نیستند تا به من گوش بدهند و تو را نیازارند. بهلول گفت: پس، کسی که با این قدرت و لشکر و حشم در مقابل مگس هایی ضعیف اینچنین عاجز است انتظاری نمی توان داشت. اهل مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر شدند، هارون در مقابل جواب بهلول از رو رفت و سخت در فکر فرو رفت، بهلول نگاهی به حاضرین کرد و نگاهی هم به چهر ی غضب الود هارون نمود، از چهره هارون فهمید که او در فکر است که به صورتی تلافی و جبران کند پس به دلجوئی هارون پرداخت و گفت: من حاظرم بدون شرط جواب معمای تو را بدهم. هارون پرسید: این چه درختی است که دوازده شاخه دارد و هر شاخه اش سی برگ دارد و یک روی هر برگش روشن و روی دیگرش تاریک است؟ بهلول سریع جواب داد: این درخت سال و ماه و روز و شب است بدلیل اینکه هر سال دوازده ماه و هر ماه سی شبانه روز است که نصفه ان روز و نصف دیگرش شب است. هارون گفت افرین بر تو، جوابت صحیح است و حاضرین نیز به تحسین و تشویق بهلول پرداختند.

بازرگان و قاضی 

بازرگانى در شهر بغداد زندگى مى‌کرد و از مال دنیا بسیار داشت. روزى مى‌خواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبدیل به جواهر کرد و آن‌را در همیانى قرار داد و پیش قاضى برد تا به‌صورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمى‌کنم، آن‌را بردار و پیش کس دیگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بیشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من همیان تو را لاک و مهر مى‌کنم، خودت ببر در یکى از قفسه‌هاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بیا و آن‌را بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى همیان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آن‌را برد و در گوشه‌اى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پیش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذیرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتی؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشته‌اى حتماً همانجا است. بازرگان به کتابخانه ی قاضى رفت و همیان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا دید. اما چیزى در همیان نبود. سوراخى در ته کیسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موش‌هاى بزرگى دارد که به جواهر علاقه‌مند هستند! حتماً آنها بره‌اند! بازرگان گریان و نالان در کوچه‌ها مى‌رفت که بهلول او را دید و علت گریه‌اش را پرسید. بازرگان قضیه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مى‌کنم. از آنجا به نزد برادرش هارو‌ن‌الرشید، که خلیفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موش‌ها است. هارون‌الرشید بسیار خندید و حکم را به‌دست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بیل و کلنگ اجیر کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پى‌هاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشسته‌اى که الآن خانه‌ات خراب مى‌شود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: "مى‌خواهم این خانه را خراب کنم و تمام موش‌هایى را که زیر پى هستند تنبیه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان برده‌اند، پس بگیرم. فرمان هم از خلیفه گرفته‌ام." قاضى آمد و گفت: " دستم به دامنت. بگو پى‌ها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحیح و سالم به تو مى‌دهم تا به صاحبش برسانی. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد. بهلول با جواهر نزد خلیفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارون‌الرشید دستور داد ریش‌هاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنین کردند. لوحه‌اى هم بر گردنش آویختند که بر روى آن چنین نوشته بودند "سزاى خیانت در امانت چنین است."

قرض دادن الاغ

می گويند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانه ی بهلول که رسيد، پای الاغ لنگيد و الاغ زمين خورد و بار بر زمين ماند. مرد در خانه ی بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمين نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پيش تر خيانت ديده بود در امانت، يا بر فرض از الاغش بار زياد کشيده بودند. گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طويله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنين دروغ می گويی؟ بهلول گفت: رفيق! ما پنجاه سال است که همديگر را می شناسيم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی احمق!

گول زدن داروغه 

داروغه بغداد در میان جمعی مدعی شد كه تا كنون هیچ كس نتوانسته است او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا حضور داشت، به داروغه گفت: گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده بر نمی آیی چنین می گویی. بهلول گفت: افسوس كه اینك كار مهمی دارم، و گرنه به تو ثابت می كردم. داروغه لبخندی زد و گفت: برو و پس از آنكه كارت را انجام دادی بر گرد و ادعای خود را ثابت كن. بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم، و رفت. یكی دو ساعتی داروغه منتظر ماند، اما از بهلول خبری نشد و آنگاه داروغه در یافت كه چه آسان از یك "دیوانه" گول خورده است.

بهلول و خرقه و نان جو و سرکه

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست. و روزی به عادت معهود به قبرستان رفته بود و هارون بقصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید پرسید بهلول چه می کنی؟ بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند هارون گفت: آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و " تابه" بر آن آتش نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و " تابه " بر آن آتش گذاردند تا داغ شد آنگاه بهلول گفت :ای هارون من با پای پرهنه روی این " تابه" می ایستم و خودم را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هر چه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده و پوشیده ای ذکر نمایی هارون قبول کرد. آنگاه بهلول روی " تابه" داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول، خرقه و نان جو و سرکه .بهلول فوری پایین آمد که ابدآ پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید بمحض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و پایین افتاد. پس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت به همین طریق است آن ها که درویش بودند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آن ها که پای بند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.

تعبیر خواب خلیفه

روزی خلیفه بهلول را احضار کرد که: خوابی دیده ام و میخواهم تعبیرش کنی بهلول گفت: چیست؟ خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور وحشتناکی تبدیل شده ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود میبینم در هم شکسته و می بلعم. حالا بگو تعبیرش چیست؟ بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم فقط خواب تعبیر میکنم!!!

منابع:

tafrihi20.blogfa.com

baghshah.persianblog.ir

www.dastanha-hekayat.blogfa.com

sahelezendegi.parsiblog.com

amiryazdan.blogfa.com

msgodoflove.blogfa.com

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 18 دی 1391برچسب:داستان های بهلول قسمت 2, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان های بهلول قسمت 1

 اول قبل از شروع داستان بهتره بدونید که بهلول کیست. هارون الرشید- خلیفه عباسی، به علت حرص و طمع در مملکت داری خویش، سعی داشت مخالفان خود را به هر وسیله و بهانه ای از سر راه خود بردارد برای همین یا آنها را می کشت و یا به زندان می فرستاد. زندانی که رهایی از آن امکان نداشت.

امام موسی کاظم (علیه السلام) دوره ی امامت خود را در زمان این ظالم می گذراندند ایشان مورد احترام و محبوب دل مومنان بودند و به طبع مخالف ظلم. هارون الرشید، امام را یک خطر خیلی جدی برای خود می دانست. او سعی و کوشش داشت تا علمای برجسته ی اسلامی را ترغیب کند که فتوا دهند امام موسی کاظم از دین خارج شده است. بدین ترتیب زمینه ی اقدام علیه آن بزرگوار آماده گردد.

یکی از علمای آن روزگار بهلول بود و هارون الرشید از او خواست که فرمان قتل امام موسی کاظم(علیه السلام) را امضا کند. بهلول ماجرا را به اطلاع امام رساند و چاره طلبید. امام موسی کاظم (علیه السلام) که در زندان هارون الرشید به سر می بردند فرمودند: خود را به دیوانگان شبیه ساز تا از این خطر رهایی یابی.

بهلول، خود را به دیوانگی زده و به شمشیر طنز و طعنه و مسخرگی، بر حکومت ظالم، حمله آورد. نام اصلی این مرد بزرگ ((وهب بن عمرو)) می باشد. و چون گشاده رو و خندان و زیبا چهره بود، بهلول نام می گیرد که به معنی همه ی این صفات است. بهلول از دو ویژگی خاص برخوردار بود:

یکی دارا بودن موفقیت علمی و اجتماعی و دینی در میان مردم و خویشاوندی نزدیک با هارون الرشید. به سبب همین دو ویژگی، او می توانست آزادانه و بی هراس به سر وقت هارون الرشید و کارگزاران او رفته و هرچه را که می خواهد، به زبان طنز بر آنان وارد سازد. او از همین روش استفاده می کرد تا هارون الرشید را متوجه اشتباهاتش کند. آرامگاه بهلول در بغداد قرار دارد روی سنگ قبر وی، تاریخ ۵۰۱ قمری دیده می شود.  واژهٔ بهلول در عربی به معنای " شاد و شنگول" است.

مرد عربی

یک روز عربی ازبازار عبور میکرد  که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن  مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد، بهلول  به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت: این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:" کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول  دریافت کند."

 شوخی با بهلول  

قاضی شهر خواست با بهلول شوخی کند از او پرسید می خواهم مسئله ای از تو بپرسم آیا حاضری جواب بدهی؟ بهلول گفت: آنچه را می دانم جواب می دهم و هر چه را ندانم از شما خواهم پرسید. قاضی پرسید: اگر سگی از بامی به بام دیگر جست و بادی از او رها شد آن باد متعلق به کدام یک از صاحبان بامهاست. بهلول گفت: به هر بامی که نزدیکتر است متعلق به اوست. قاضی گفت: اگر فاصله هر دو بام برابر باشد چطور؟ بهلول گفت: نصف باد به صاحب اولی بام و نصف دیگر به دومی تعلق می گیرد. قاضی گفت: چنانچه صاحبان خانه غایب باشند تکلیف چیست؟ بهلول گفت: در این صورت جزو بیت المال است و به قاضی تعلق می گیرد. 

حمام رفتن بهلول 

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنائی کرده و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نکشید. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینارکه همراه داشت همگی را به استاد حمامی داد و کارگران حمام چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنائی کردند. بهلول هفته دیگر به حمام رفت این مرتبه تمام کارگران با کمال احترام او را شستشو کرده و مواظبت بسیار نمودند ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول فقط یک دینار به آنها داد  کارگران پرسیدند: بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت با ما چیست؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمدم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم. تا شما ادب و رعایت مشتری های خود را بنمائید. 

حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.... شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول " بسم‌الله " می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم " بسم‌الله " می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری... سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.

منابع: 

 

www.tebyan.net

poyandeh.com

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 15 دی 1391برچسب:داستان های بهلول قسمت 1, | موضوع: <-CategoryName-> |

خلیج فارس، خلیج ماست

در یکی از اسناد سازمان ملل که متعلق به 14 می سال 1999 است دبیرخانه سازمان ملل متحد به صراحت از واژه خلیج فارس استفاده کرده و از آن به عنوان یک استاندارد جهانی جغرافیایی یاد کرده است. ترجمه بند اول این سند رسمی موجود در دبیرخانه سازمان ملل متحد که در 5 بند آماده شده به شرح زیر است:

واژه خلیج فارس در اسناد و انتشارات و همچنین بیانیه هایی که از سوی دبیرخانه (دبیرکل) صادر می شود استفاده می شود. این واژه یک نام استاندارد جغرافیایی برای یک منطقه دریایی میان جمهوری اسلامی ایران و کشورهای عرب منطقه (شبه جزیره عرب) است. واژه کامل  فارس همواره برای معرفی این منطقه دریایی استفاده می شود. در ابتدای این سند نیز این نام به همین منطقه اشاره می کرد و پس از این نیز این نام درهر زمانی که نیاز به شفافیت حس شود تکرار خواهد شد.   

مورخان و محققان خارجی دنیای قدیم از جمله هرودوت، نئارخوس، استرابون، کورسیوس رومی و نیز محققان اسلامی نظیر استخری، مسعودی، بیرونی، ابن حوقل، مقدسی، مستوفی و ناصر خسرو در آثار و نوشته های خود از آن به نام "خلیج فارس" یا "دریای پارس" یاد کرده اند.

همچنین ایرانیان و یونانیان باستان برداشتهای دوگانه ای از جغرافیای آبهای گیتی داشتند. در حالی که هر دو گروه کره خاکی را دایره مانند و محصور در اقیانوس کناری یا حاشیه ای می دانستند که بر گرد آن قرار دارد و دریاهای درونی از اقیانوس کناری منشعب می شود. ایرانیان عصر هخامنشی بر این گمان بودند که آبهای درون گیتی شامل دو دریا می شود، دریای پارس و دریای باخترروم در حالی که یونانیان باستان آبهای درون گیتی را چهارگانه می دانستند. خلیج فارس، دریای خزر، خلیج عربی دریای سرخ و دریای مدیترانه. این مطلب گویای این حقیقت است که خلیج "ع رب ی" به دریای سرخ اطلاق می شد.

البته از سرآغاز قرن بیستم تا سال 1962 هیچ تردیدی در آثار و نوشته های عربی، در استفاده از خلیج فارس وجود نداشت تا اینکه در سال 1962 روزنامه تایمز لندن در یکی از مقالات خود از خلیج "ع رب ی" به جای خلیج فارس استفاده کرد. و از آن زمان به بعد برخی از نویسندگان و سیاستمداران عرب تلاش می کنند که این نام مجعول را جایگزین خلیج فارس نمایند.

لازم به ذکر است چنین تلاشهایی تا قبل از سال 1962 نیز وجود داشت که بیشتر توسط برخی سیاستمداران تندروی عرب برای رسیدن به مقاصد سیاسی شان انجام می شد. در سال 1958 سرهنگ عبدالکریم قاسم با کودتایی در عراق به حکومت رسید و بعد از مدتی داعیه رهبری جهان عرب را مطرح ساخت. در راستای چنین اندیشه ای از تاکتیک دشمن تراشی برای تحریک احساسات عمومی ملی سود جست و برای نخستین بار خلیج فارس را به نام جعلی خلیج "ع رب ی" خواند.

البته نخستین تلاش ها برای تغییر نام خلیج فارس به دهه 1930 بر می گردد که با شکست همراه بود. سرچارلز بلگریو نماینده سیاسی بریتانیا در بحرین، پرونده ای را برای دگرگون کردن نام خلیج فارس تشکیل داد و به سفرای بریتانیا پیشنهاد داد که نام خلیج "ع رب ی" را به جای خلیج فارس به کار ببرند. این کار مصادف بود با تجدید حیات تلاشهای سیاسی گسترده دولت ایران برای بازپس گیری بحرین، تنب بزرگ و کوچک، ابوموسی، سیری، قشم، هنگام و دیگر جزایر ایرانی اشغال شده و سرزمین خوزستان از انگلیس ها، که خلیج فارس را دریای اختصاصی انگلستان می نامیدند. در این شرایط بریتانیا نمی توانست با اجرای سیاست دگرگون کردن نام خلیج فارس بیش از پیش در نزد افکار عمومی و بین المللی محکوم شود. به این دلیل پرونده تشکیل شده بسته و بایگانی شد.

باید یادآور شد در دنیای عرب کسان زیادی هستند که ضمن تاکید بر لزوم حفظ حرمت و هویت تاریخی خلیج فارس از تفرقه افکنی که توسط انگلیسی ها برای کسب امتیازات از قرن نوزدهم در خلیج فارس آغاز شد، پیروی نمی کنند. برای مثال روزنامه کویتی" الانباء" چندی پیش در مقاله ای با عنوان هویت آب نوشت: خلیج فارس نام دریایی است که ما را از ایران جدا می کند، ولی بنا به اهداف سیاسی که به اصطلاح قوم گرایان عرب یکه تاز آن بودند نام خلیج فارس به خلیج "ع رب ی" تبدیل شده است، بدون آنکه حرمت تاریخ و عاقبت و احترام لازم به این امر گذارده شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منابع: www.mehrnews.com

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 12 دی 1391برچسب: خلیج فارس, خلیج ماست, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان خنده دار هیزم شکن

روزی، وقتی هيزم شكنی مشغول قطع كردن يه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گريه كردن بود يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه میكنی؟...

هيزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايی برگشت. " آيا اين تبر توست؟" هيزم شكن جواب داد:" نه فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره ای برگشت و پرسيد كه آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شكن جواب داد: نه فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهنی برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟ جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هيزم شكن خوشحال روانه خونه شد.

و هیزم شکن يه روز وقتی داشت با زنش از كنار رودخونه می گذشت زنش افتاد توی آب. هيزم شكن داشت گريه می كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسيد كه چرا گريه می كنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد: زنت اينه؟
هيزم شكن فرياد زد " آره" فرشته عصبانی شد، و گفت:" تو تقلب كردی، اين نامرديه" هيزم شكن جواب داد: اوه، فرشته منو ببخش. سوء تفاهم شده. ميدونی، اگه به جنيفر لوپز "نه" ميگفتم تو ميرفتی و با كاترين زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به كاترين زتاجونز "نه" ميگفتم تو ميرفتي و با زن خودم می اومدی و من هم ميگفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادی اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود كه اين بار گفتم آره.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 10 دی 1391برچسب:داستان خنده دار هیزم شکن, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان توهم (طنز)

 دوشنبه اول مهر:

امروز روز اولی است كه من دانشجو شده ام. شماره ی كلاس را از روی برد پيدا كردم. توی كلاس هيچ كس نبود، فقط يك پسر نشسته بود. وقتی پرسيدم " كلاس ادبيات اينجاست؟" خنديد و گفت: بله، اما تشكيل نمی شه(!) و دوباره در مقابل تعجبم گفت كه يكی دو هفته ی اول كه كلاس ها تشكيل نمی شود و خنديد. با اين كه از خنديدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسيد كه ترم يكی هستيد يا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز كند و بيايد خواستگاری؛ اما شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم زياد نخندد!

دو هفته بعد، سه شنبه:

امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را ديدم از دور به من سلام كرد، من هم جوابش را ندادم. شايد دوباره می خواست از من خواستگاری كند. وارد كلاس كه شدم استاد گفت: " دو هفته از كلاس ها گذشته، شما تا حالا كجا بوديد؟" يكی از پسرهای كلاس گفت:" لابد ايشان خواب بودن." من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاری كند، هيچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم زياد طعنه نزند!

چهارشنبه:

امروز صبح قبل از اينكه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر كوچه كيك و سانديس گرفتم او هم از من پرسيد كه دانشگاه چه طور است؟ اما من زياد جوابش را ندادم. به نظرم می خواست از من خواستگاری كند، اما رويش نشد. اگر چه خواستگاری هم می كرد، من قبول نمی كردم؛ آخی شرط اول من برای ازدواج اين است كه تحصيلات شوهرم اندازه ی خودم باشد!

جمعه:

امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را كه برداشتم، پسری گفت: خانم ميشه مزاحمتون بشم؟ من هم كه فهميدم منظورش چيست اول از سن و درس و كارش پرسيدم و بعد گفتم كه قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد يخ كرد و گفت نه و تلفن را قطع كرد. گمانم باورش نمی شد كه قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم خجالتی نباشد!

سه هفته بعد شنبه:

امروز سرم درد می كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره ديدمش. اين دفعه كه به مغازه اش بروم می گويم كه قصد ازدواج ندارم تا جوان بيچاره از بلاتكليفی دربيايد، چون شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم گير نباشد!

سه شنبه:

امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت كه حالا نبايد به فكر ازدواج باشم. گفت كه می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی كه او نخواهد ازدواج كند ديگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فكر كنم داشت امتحانم می كرد، ولی شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم به من اعتماد داشته باشد!

چهارشنبه:

امروز يكی از پسرهای سال بالايی كه ديرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهي كرد، من هم بخشيدمش. به نظرم می خواست از من خواستگاری كند، چون فهميد من چه همسر مهربان و با گذشتی برايش می شوم؛ اما من قبول نمی كنم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسی تنه نزند!

جمعه:

امروز تمام مدت خوابيده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر بايد سرحرفم بايستم. گفته بودم كه تا قصد ازدواج نداشته باشد جواب تلفنش را نمی دهم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم مسئوليت پذير باشد!

دوشنبه:

امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كيك و سانديس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسيد چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هايش كه تو هم رفت فهميدم كه غيرتی است. حالا مطمئنم كه او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم غيرتی نباشد، چون اين كارها قديمی شده!

پنج شنبه:

امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع كردم. با او هم ازدواج نمی كنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم هی مرا امتحان نكند!

دوشنبه:

امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالايی شيرينی ازدواجش را پخش كرد. خيلی ناراحت شدم گريه هم كردم ولی حتی اگر به پايم هم بيفتد ديگر با او ازدواج نمی كنم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم وفادار باشد!

شنبه:

امروز يك پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خيال كردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاريم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم زن ديگری نداشته باشد!

يكشنبه:

امروز همان پسری كه روز اول ديدمش اومد طرفم. می دانستم كه دير يا زود از من خواستگاری می كند. كمی كه من و من كرد، خواست كه از طرف او از دوستم " ساناز" خواستگاری كنم و اجازه بگيرم كه كمی با او حرف بزند. من هم قبول نكردم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم چشم پاك باشد!

ترم آخر :

امروز هيچ كس از من خواستگاری نكرد. من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اكبرآقا مكانيك بشوم!

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 10 دی 1391برچسب:داستان توهم (طنز), | موضوع: <-CategoryName-> |

sms با موضوع خداوند

 خدای من "بهشتی" دارد، نزدیک، زیبا، بزرگ و به گمانم "دوزخی" دارد، کوچک، بعید و در پی دلیلی ست که ببخشد ما را گاهی به بهانه یک دعا...

آرزو کن گوشهای "خدا" پر است از آرزو و دستهایش پر از معجزه شاید بزرگترین آرزوی تو کوچکترین معجزه ی "خدا" باشد...
یافته هایت را با باخته هایت مقایسه کن اگر "خدا" را یافتی هر چه باختی مهم نیست...
به "خدا" گفتم: تو را چگونه میتوانم ببینم، "خدا" گفت :تو من را نخواهی دید اما کسی را برات گذاشتم که نیمی ازمن است "مادر"
دلم گرم خداوندیست که با دستان من، گندم برای یاکریم خانه میریزد چه بخشنده خدای عاشقی دارم که میخواند مرا با آنکه میداند گنهکارم دلم گرم است، میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم برایت من، خدا را آرزو دارم...
خدایا گاهی تو را بزرگ می بینم و گاهی کوچک این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک
این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور...
مواقع شادی، ستایش "خدا" مواقع سخت، یافتن "خدا" مواقع آرام، پرستش "خدا" مواقع دردناک، اعتماد به "خدا" و در تمامی مواقع تشکر از "خدا" را فراموش نکن...
خداوندا تو را سپاس هر که به من میرسد بوی قفس میدهد جز تو که پر میدهی تا بپرانی مرا...
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ می ﮐﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﺶ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ...
شکر که خدا هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخمهاست هر وقت دلت خواست مهمانش کن در بهترین جایی که او می پسندد در قلبتو به دستان خالی ات نگاه نکن تو فقط خانه ی دلت را برایش نگهدار، اسباب پذیرایی با اوست...
خدایا یا نوری بیفکن یا توری ماهی کوچکت از تاریکی این اقیانوس می ترسد...
تنها یک سقوط است که جاذبه زمین مسئول آن نیست و آن فرو افتادن در برابر پروردگاراست...
الهی سکوتم را نبین، دستانی خالی و دلی پر از گناه دارم آن را پر کن و این را خالی...
در لحظه دلشکستگی، دلت را به "خدا" بده او بهترین مونس است همیشه برای تو وقت دارد و هیچ گاه دل تو را نمی شکند...
پروردگارا شادی امروزم را به خاطر نادانی دیروزم ازدست دادم نادانی امروزم را بگیر تا شادی فردایم را از دست ندهم...
"خدایا" مرا به چرایی خویش آگاه کن تا بر چیستیه هر آنچه که دارم و بر نیستی هر آنچه که ندارم ننازم و ننالم...
در لحظه عاشقی، خالق عشق را در نظر داشته باش باید از عشق زمینی به عشق آسمانی رسید...
خدا آن حس زیبایی است که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ میدزد سکوتت را
یکی همچون نسیم دشت میگوید "کنارت هستم ای تنها"
دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم وقتی محبت کردم و تنها شدم، وقتی دوست داشتم و تنها ماندم
دانستم باید تنها شد و تنها ماند تا "خدا" را فهمید...
میخوانمت در بلندی که خودت بلند ترینی میخوانمت به مهربانی که خود مهربان ترینی میدانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای هست تا بگویم
"خدایا" دوستت دارم.
نداشته ها و تنهایی های کوچک با چیزها و آدمهای کوچک پر میشوند نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ، فقط با "خدا"
"خدایا" تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم تو را وفادار دیدم و بی وفایی نمودم ولی هر کجا که رفتم سرشکسته بازگشتم تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم اما... تو مرا چه دیدی که همچنان بخشنده و توبه پذیر و مشتاق بنده ات ماندی؟

"خدا" فقط کسی رو به لبه ی پرتگاه زندگیش می رسونه که میدونه قدرت پرواز رو داره مشکلات زندگی دلیل پرواز است...

"خدا" برنامه ی زیبایی برای زندگی شما دارد، نگذارید که شیطان آن را زشت کند...

خدایا همه از تو می خواهند بدهی اما من از تو می خواهم بگیری خستگی، دلتنگی و غصه ها را از لحضه لحضه روزگار همه ی اونایی که عزیزند.

گاهی خدا درها رو می بندد و پنجره ها رو قفل می کند؛ زیباست اگر فکر کنی شاید بیرون طوفان می آید و او می خواهد از تو محافظت کند.

تو بازی زندگی، موقع یار کشی، به آدمهای دنیا بگو: من و خدا، شما همه

قطاری سوی خدا می رفت، همه ی مردم سوار شدند، اما وقتی به بهشت رسید همگی پیاده شدند و فراموش کردند که مقصود خدا بود نه بهشت.

وقتی چترت خداست بگذار ابر سرنوشت هر چه می خواهد ببارد.

من و خدا هر روز فراموش می کنیم او خطاهای مرا و من لطف او را.

خدایا، هرگز نگویمت که دستم بگیر، عمریست گرفته ای، "رهایم" مکن!!

کودکی اندیشید که خدا چه می خورد، چه می پوشد و در کجا منزل دارد؟ ندایی آمد که: او غم بندگانش رو می خورد، گناهانشان را می پوشد و در قلب شکسته ی آنان ساکن است.

زندگی باور می خواهد آن هم از جنس امید که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد یک امید از ته قلب به تو گوید که خداست هنوز.

به نام خدایی که هستی را با من، دوستی را یک رنگ، زندگی را هفت رنگ، عشق را رنگارنگ، رنگین کمان را هفت رنگ، شاپرک را صد رنگ و مرا دلتنگ آفرید. 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:sms با موضوع خداوند, | موضوع: <-CategoryName-> |

خوشبختی دست یافتنی است

 کتی علیرغم تمام درد و رنج ناشی از بیماری سرطان، ضعف بدنی، شوک های ناشی از تزریق پی در پی مورفین، قصد دارد مراسم عروسی خود را بدون هیچ عیب و نقصی برپا کند.

دختری را که در تصویر می بینید، کتی کرکپاتریک نام دارد؛‌ کتی 21 ساله به همراه نامزد 23 ساله خود نیک برای جشن عروسی شان آماده می شوند. 

 

 

عکس تنها چند دقیقه قبل از مراسم عروسی این دو جوان، در روز 11 ژانویه 2005 گرفته شده است.

 

کتی مبتلا به سرطان است و بیماری وی در بدترین وضعیت خود قرار دارد؛ وی مجبور است هر روز ساعاتی زیر نظر پزشک و دستگاه های مخصوص قرار بگیرد. در این عکس، نیک منتظر است تا کتی یکی دیگر از شیمی درمانی هایش به پایان برساند.

 

 

کتی علیرغم تمام درد و رنج ناشی از بیماری سرطان، ضعف بدنی، شوک های ناشی از تزریق پی در پی مورفین، قصد دارد مراسم عروسی خود را بدون هیچ عیب و نقصی برپا کند. وی به خاطر بیماری اش همیشه در حال کاهش وزن است، به همین خاطر مجبور شد هر چه به روز عروسی اش نزدیک تر می شود، لباس عروسی اش را کوچک تر و کوچک تر کند.

وی مجبور بود در طول مراسم عروسی اش کپسول تنفسی اش را به دنبال خود داشته باشد. در این تصویر پدر و مادر نیک را می بینید. آنها از اینکه می بینند پسرشان با عشق دوران دبیرستان خود ازدواج می کند بسیار خوشحال هستند.

 

 

کتی در ویلچیر خود نشسته و به ترانه ای که نیک و دوستانش می خوانند گوش می دهد.
طی مراسم عروسی، کتی مجبور می شد برای لحظاتی استراحت کند. او به خاطر ضعف و درد نمی توانست به مدت طولانی بایستد.

 

کتی تنها پنج روز بعد از مراسم عروسی اش فوت کرد. دیدن زنی که علیرغم بیماری سرطان و آگاهی به عمر کوتاه مدت اش، ازدواج می کند و تمام مدت لبخند بر لب دارد ما را به این فکر می برد که خوشبختی دست یافتنی است، مهم نیست چقدر دوام می آورد.
باید از منفی بافی دست برداریم ؛ زندگی آنقدرها هم که فکر می کنیم پیچیده نیست.
زندگی کوتاه است قوانین را زیر پا بگذار بسرعت ببخش با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس همیشه بخند هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن مهم نیست زندگی چقدر عجیب است زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود اما تا زمانی که هستیم، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم.


گردآوری و ترجمه متن:گروه سبک زندگی سیمرغ

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 8 دی 1391برچسب:خوشبختی دست یافتنی است, | موضوع: <-CategoryName-> |

سخن آخر رفقا!

 یه روز یه ترکه تفنگ دستش می گیره میاد به پایتخت تا کشور رو از استبداد نجات بده به خاطر من و تو، اسمش ستارخان بود.
یه روز یه لره با لشکر کمی که داشت رفت به جنگ اسکندر وقتی همه سربازاش کشته شدند باز هم تک نفره جنگید تا برای ایران بمیرد، اسمش آریو برزن بود.
یه روز یه رشتی به خاطر غیرتش به وطن با دوستاش رفت به جنگ شوروی تا به ناموس من و تو توهین نشه، اسمش میرزا کوچک خان جنگلی بود.
یه روز یه اصفهانی دید پرتغالی ها دارن تو کشورش قلعه میسازند رفت با هاشون جنگید تا ذره ای از خاک ایران کم نشه، اسمش شاه عباس اول بود.
یه روز یه قزوینی دید عراق به خاک کشور وارد شده به خاطر این که به من و تو سخت نگزره رفت به جنگ و کشته شد، اسمش عباس بابایی بود .
بعد ما ... 
پس کی میخوایم ایرانو از حرفای دشمنانمون مبرا کنیم ... آخه کی ... آیا وقتش نرسیده به خودمون بیایم ؟ !!

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 3 دی 1391برچسب:سخن آخر رفقا!, | موضوع: <-CategoryName-> |

خواص مفید ازدواج برای خانم ها و آقایان (طنز باحال)

 خانم ها :


قبل از ازدواج وزن ایده‌آل با چهره‌ای بشاش، بعد از ازدواج چاق و افسرده و منزوی. نتیجه‌گیری اخلاقی: آمادگی بدن در مقابله با روزهای سخت

قبل از ازدواج ایستادن در صف سینما و استخر، بعد از ازدواج ایستادن در صف شیر و گوشت. نتیجه ‌‌گیری اخلاقی: آموزش ایستادگی

قبل از ازدواج تعطیلات رفتن به دیزین واسكی، بعد از ازدواج در تعطیلات شست و شوی خانه و لباس. نتیجه‌گیری اخلاقی: پر شدن اوقات‌فراغت

قبل از ازدواج نوشتن كتاب شعر و رمان، بعد از ازدواج نوشتن داستان پرنده در قفس. نتیجه‌گیری اخلاقی: شهرت بادآورده

قبل از ازدواج صحبت تلفنی بی‌‌محاسبه زمان، بعد از ازدواج اتهام به پرحرفی حتی برای ده دقیقه. نتیجه‌گیری اخلاقی: حفظ عضلات صورت

قبل از ازدواج رفتن به سفرهای هفتگی، بعد از ازدواج در حسرت رفتن به پارك سر كوچه.‌ نتیجه‌گیری اخلاقی: در امنیت كامل به سر بردن

آقایان :

قبل از ازدواج خوابیدن تا لنگ ظهر، بعد از ازدواج بیدار شدن زودتر از خورشید. نتیجه‌گیری اخلاقی: سحرخیز شدن

قبل از ازدواج رفتن به سفر بی‌‌اجازه، بعد از ازدواج رفتن به حیاط بااجازه. نتیجه‌گیری اخلاقی: كسب اعتبار

قبل از ازدواج خوردن بهترین غذاها بی‌‌‌‌منت، بعد از ازدواج خوردن غذاهای سوخته با منت. نتیجه‌گیری اخلاقی: تقویت‌ معده

قبل از ازدواج استراحت مطلق بی‌‌جر و بحث، بعد از ازدواج كار كردن در شرایط سخت. نتیجه‌گیری اخلاقی: ورزیده شدن

قبل از ازدواج آموزش گیتار و سنتور و... بعد از ازدواج آموزش بچه‌داری و شستن ظرف. نتیجه‌گیری اخلاقی: همدردی با خانم‌ها

قبل از ازدواج گرفتن پول تو جیبی از پاپا، بعد از ازدواج دادن كل حقوق به خانم. نتیجه‌گیری اخلاقی: مستقل شدن

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 3 دی 1391برچسب:خواص مفید ازدواج برای خانم ها و آقایان (طنز باحال), | موضوع: <-CategoryName-> |